این همه بزهکاری زنان را می شنیدم و می دیدم اما جرات توجیه کردن آن را با کلمه ی انتقام نداشتم .
باید این عقده ها را چطور خالی می کردم مگر می توانستم مردانی را که چندنفری به من حمله کرده اند بکشم، مگر من چقدر زور داشتم و اگر می کشتم مثل نازنین فاتحی (دختری که به اتهام قتل بازداشت شد و با توجه به دفاع مشروع آزاد شد) مرا سه سال در زندان نگه می داشتید.
نازنین هم ابتدا در همین شعبه محاکمه شده بود. ضمن اینکه من نمی توانستم حریف آن مردان شوم. چقدر زیر رفتارهای وحشیانه این مردان له شدم. چرا آن زمان کسی نبود که از من دفاع کند. من فکر می کردم به خاطر روابط جنسی متعددی که داشتم دچار ایدز و هپاتیت شده ام و این مساله آزارم می داد.
15 ساله بودم که عاشق شدم و به پیشنهاد پسر مورد علاقه ام از خانه فرار کردم. من 4 سال با او و همراه خانواده اش در کشور آذربایجان زندگی کردم، اما یک روز او را در یک تصادف از دست دادم و بعد از مدتی مجبور به ترک آن خانواده شدم و به ایران برگشتم. من هیچ کس را در این دنیا نداشتم، جایی برای ماندن هم نداشتم و در خیابان پرسه می زدم که پسر جوانی مرا به خانه اش برد، من فکر می کردم فقط او در خانه است اما درخانه هفت نفری به من حمله کردند. بعد از یک سال تصمیم گرفتم دیگر تن فروشی نکنم، اما آقای قاضی می دانید تحمل سرمای زمستان در دی ماه و در خیابان یعنی چه؟ در آن سرما در خیابان ها پرسه می زدم و تا مغز استخوان می لرزیدم. شما این چیزها را می دانید؟ در آن مدت دچارسخت ترین بیماری ها شدم و باز بی پناه بودم و مجبور شدم به خواسته های کثیف مردان نه به میل باطنی بلکه به اجبار تن دهم. دیگر از من که درحال حاضر 28 ساله هستم چه باقی مانده، می دانید چقدر به من الکل و مشروب خوراندند تا بتوانم رفتارهای وحشیانه شان را تحمل کنم؟ می دانید چقدر سیگار کشیدم تا در قالب دود عصبانیتم را بیرون بریزم؟چرا در آن زمان کسی مرا نمی دید؟
…از 20 سالگی می خواستم از این کاردست بکشم، اما نشد البته قبل از اینکه از خانه فرار کنم پدرم که یک سارق و بیمار جنسی بود فوت شد. پدرم سه زن داشت اما با زنان دیگر نیز رابطه داشت و من این صحنه ها را از زمانی که کودک بودم، می دیدم. پدرم به آنها پول می داد و می رفتند. او همیشه می گفت نفرین این زن ها و خانواده آنها پشت سر من است. پس بعد از مرگم تو این کار را بکن تا من بخشوده شوم. البته به خاطر حرف پدرم نبود و بعد از یک سال یعنی 8 سال پیش به بهزیستی مراجعه کردم ولی مرا بعد از مدتی بیرون انداختند. تمام وجودم نفرت بود، هیچ کس به من محبت نکرد، همه از من سوءاستفاده کردند و من هم بچه ام را کشتم، می خواستم بدانم جان انسان از کجای بدنش بیرون می زند، می خواستم شهامت و جسارت قتل را پیدا کنم تا بتوانم انتقام بگیرم.”
…بله قبول دارم، من یک مفسد فی الارض هستم و باید اعدامم کنند، خواهش می کنم این کار را هر چه زودتر بکنید.
…من فرزندم را دوست داشتم وقتی به دنیا آمد انگارگنج پیدا کرده بودم. حالا من هم چیزی داشتم که می توانستم به خاطرش امیدوار باشم. اما زمانی که قرار شد او را از من جدا کنند و به بهزیستی ببرند در درونم کینه به وجود آمد ،تنها چیزی که داشتم و بعد از این همه سال به دست آورده بودم داشت از من جدا می شد. پس برای اینکه انتقام بگیرم او بهترین و بی دفاع ترین فرد بود”.